نفس عمارت دل دارد و شکستنش است این


کجاست جوهر آیینه سینه خستنش است این

هزار تفرقه جمع است در طلسم حواست


شکسته بر گل رنگی که دسته بستنش است این

نفس کدام و چه دل ای جنون تخیل هستی


در آتش است سپندی که گرم جستنش است این

به حیرت آینه بشکن نفس به سرمه گره زن


که نقش عافیتی داری و نشستنش است این

عدم شمار وجودت غبارگیر نمودت


جهان شکنجهٔ وهمست و طور رستنش است این

بلندی مژه سامان کن از مراتب همت


به دامنی که تو داری نظر شکستنش است این

نیافت سعی تأمل ز شور معنی بیدل


جز اینکه نغمهٔ ساز ز خود گسستنش است این